پارت ۷۴
موقهوهای بدون داشتن لحن طنزی تو حرفش با جدیت و محکم دوباره به حرف اومد.
دازای:چویا دارم جدی میگم...بهتره که همین الان بیای تا باهم حرف بزنیم و مشکلمون رو حل کنیم واگرنه_
اما ناگهان حرفش بالحن عصبانی و خشن چویا قطع شد.
چویا:دازای بهت گفتم نمیخوام...نمیخوام حالا هم برو برو.
من خودم از پس همه چی بر میام.
من همیشه خودم از پسه همه چی بر اومدم. خودددمممم.
دازای(زیر لب):شروع شد آخه چرا قانع نمیشی که یه کم هم شده باهمدیگه مشکلاتمون رو حل کنیم؟
چرا همش میخوای تنها مشکلاتت رو حل کنی؟
چرا بار همه چی رو تنهایی به دوش میکشی؟
این سوالات از همون سوالاتی بود که از اول ابتدای آشناییشون تو ذهن دازای بدون هدف شنا میکرد تا بتونه جوابی برای این سوال پیدا کنه و قانع بشه.
غافل از اینکه جواب از همون اول اول هم جلو چشمش بود. اما دازای کمی بی دقت تر از اون بود که این موضوع رو بفهمه.
با سکوت چویا به خودش اومد و متوجه شد که الان دوباره وقت این نیست که این بحث رو باز کنه.
بیخیال افکار پراکندش که مثل پرنده ها تو ذهنش پر میزدن شد.
بدون اهمیت به حرف چویا دستش نزدیکتر و نزدیکتر برد.
و دازای سریع بور تا ملحفه رو از دست چویا بکشه و به گوشهای پرت کنه.
فرصت اعتراض به اون رو نداد و با خیمه زدن رو موحنایی امکان انجام هر کاری و هر اعتراضی رو ازش گرفت.
چشماشون مماس بر همدیگه بود بدون هیچ حرکت اضافهای و پلکی.
سکوت....سکوت کل اتاق رو فرا گرفته بود و علاوه بر اتاق ذهنشون هم ساکت بود
انگار که ذهن هاشون هم متوجه شده بودن که الان هیچ چیز مهم تر از کنار هم بودن نیست.
دازای آروم و بدون هیچ عجله و تنشی سرش رو نزدیک تر برد و روی چشمای دردونه قلبش بوسه زد و بعد به ترتیب رو پیشونیش ، گونهاش ، چونهاش و در آخر با بوسه سبکی روی لب چویا از اون کار لذت بخش دل کند.
با بالا آوردن سرش و خواست حرفی بزنه اما چویا از اون پیشی گرفت و خودش اول شروع کرد.
چویا:من...من واقعا نمیدونم چی بگم دازای...خیلی سردرگمم نمیخواستم داد بزنم...ولی دست خودم نبود.
دازای که با اعتراف صادقانه چویا حالا رو ابرا سیر میکرد دوباره بوسهای روی لب موحنایی گذاشت و در جواب بهش گفت:
میفهمم چویا...میفهممت اما یادت باشه هرچی هم بشه من عمرا ازت دور بشم....اما لطفا تو هم خودت رو از من دور نکن...ببین این چندمین باریه که میگم...
تو تنها نیستی...حداقل دیگه نیستی.
سعی کرد آروم و بدون وارد کردن فشاری روی بدن موحنایی از روش بلند بشه.
کنارش اون طرف تخت دراز کشید و با دعوت کردن اون به بغلش سکوت کرد.
چون حالا وقتش بود که ثابت کنه فقط زبونی این حرفا رو نمیزنه و در واقعیت هم پیششه.
و چویا کی بود که به آغوش امنی که تونسته بود بعد سالها به دست بیاره نه بگه؟
اینم پارت جدید
گزارش نبینم چون واقعا داستانم چیزی نداره که طرف بخواد بیاد گزارش کنه.
نظر و لایک یادتون نره.
بچه ها اگه بنظرتون داستان کند داره پیش میره بگید چون من یه کم با جزئیات مینویسم میگم حوصلتون سر نره
دازای:چویا دارم جدی میگم...بهتره که همین الان بیای تا باهم حرف بزنیم و مشکلمون رو حل کنیم واگرنه_
اما ناگهان حرفش بالحن عصبانی و خشن چویا قطع شد.
چویا:دازای بهت گفتم نمیخوام...نمیخوام حالا هم برو برو.
من خودم از پس همه چی بر میام.
من همیشه خودم از پسه همه چی بر اومدم. خودددمممم.
دازای(زیر لب):شروع شد آخه چرا قانع نمیشی که یه کم هم شده باهمدیگه مشکلاتمون رو حل کنیم؟
چرا همش میخوای تنها مشکلاتت رو حل کنی؟
چرا بار همه چی رو تنهایی به دوش میکشی؟
این سوالات از همون سوالاتی بود که از اول ابتدای آشناییشون تو ذهن دازای بدون هدف شنا میکرد تا بتونه جوابی برای این سوال پیدا کنه و قانع بشه.
غافل از اینکه جواب از همون اول اول هم جلو چشمش بود. اما دازای کمی بی دقت تر از اون بود که این موضوع رو بفهمه.
با سکوت چویا به خودش اومد و متوجه شد که الان دوباره وقت این نیست که این بحث رو باز کنه.
بیخیال افکار پراکندش که مثل پرنده ها تو ذهنش پر میزدن شد.
بدون اهمیت به حرف چویا دستش نزدیکتر و نزدیکتر برد.
و دازای سریع بور تا ملحفه رو از دست چویا بکشه و به گوشهای پرت کنه.
فرصت اعتراض به اون رو نداد و با خیمه زدن رو موحنایی امکان انجام هر کاری و هر اعتراضی رو ازش گرفت.
چشماشون مماس بر همدیگه بود بدون هیچ حرکت اضافهای و پلکی.
سکوت....سکوت کل اتاق رو فرا گرفته بود و علاوه بر اتاق ذهنشون هم ساکت بود
انگار که ذهن هاشون هم متوجه شده بودن که الان هیچ چیز مهم تر از کنار هم بودن نیست.
دازای آروم و بدون هیچ عجله و تنشی سرش رو نزدیک تر برد و روی چشمای دردونه قلبش بوسه زد و بعد به ترتیب رو پیشونیش ، گونهاش ، چونهاش و در آخر با بوسه سبکی روی لب چویا از اون کار لذت بخش دل کند.
با بالا آوردن سرش و خواست حرفی بزنه اما چویا از اون پیشی گرفت و خودش اول شروع کرد.
چویا:من...من واقعا نمیدونم چی بگم دازای...خیلی سردرگمم نمیخواستم داد بزنم...ولی دست خودم نبود.
دازای که با اعتراف صادقانه چویا حالا رو ابرا سیر میکرد دوباره بوسهای روی لب موحنایی گذاشت و در جواب بهش گفت:
میفهمم چویا...میفهممت اما یادت باشه هرچی هم بشه من عمرا ازت دور بشم....اما لطفا تو هم خودت رو از من دور نکن...ببین این چندمین باریه که میگم...
تو تنها نیستی...حداقل دیگه نیستی.
سعی کرد آروم و بدون وارد کردن فشاری روی بدن موحنایی از روش بلند بشه.
کنارش اون طرف تخت دراز کشید و با دعوت کردن اون به بغلش سکوت کرد.
چون حالا وقتش بود که ثابت کنه فقط زبونی این حرفا رو نمیزنه و در واقعیت هم پیششه.
و چویا کی بود که به آغوش امنی که تونسته بود بعد سالها به دست بیاره نه بگه؟
اینم پارت جدید
گزارش نبینم چون واقعا داستانم چیزی نداره که طرف بخواد بیاد گزارش کنه.
نظر و لایک یادتون نره.
بچه ها اگه بنظرتون داستان کند داره پیش میره بگید چون من یه کم با جزئیات مینویسم میگم حوصلتون سر نره
- ۸.۶k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط